مسافری هر روز خود را بدرود می گوید
کسی می آید که مثل هیچکس نیست . یا شاید هست . یا شاید نیست . انتظار و تنهایی مسببین غم و توّهم اند . کسی نخواهد آمد اما ما خواهیم رفت . از خود و تعلقات خود خواهیم برید . چه اکنون و چه زمانی که مرگ فرا رسد . مرگ هراسی نیست مگر با خود نبردن تعلقات و مسافر برای سفر ، تنها خوابهای خود را به همراه می برد .
نویسندگانِ هنرمند، خالقان ِمعرفت ، کاشفان و پردازشگران وضعیت منتظرانه ی مسافرانند . خود،مسافرند . بدنبال جواب سوالهای هستی شناسانه، رهسپار ِسرزمینِ معانی شده اند .مسافر ، ویلانِ بودنِ خویش است . بدنبال زدودن چهره ی نازیبای انسان چه ها که می کشد . خواستگاههای معرفتی را درمی نوردد و می گوید که چه خواهد شد اگر کلمات را درحوزه های ذهنی به فراموشی بسپاریم و اگر اصالت وجودی و نژادپرستانه و ناصادقانه تاریخ را به فراموشی نسپاریم . پیگیرِ رفعِ غمِ خود و مسافران دیگر است . در تعقیب افشای حقیقت ِتوّهم و توّهمِ حقیقت است . نگران و هماره در راه است . بی مأمن و با مأواست . اتراق او در راه اندکی یادآوری و دقتی بر ادامه راه است . مدام خسته و کاملاً رها ، قید و بند وجودش تنها جبر وجود است و کافکا گونه زندگی را آنقدر با ارزش می شمارد که برایش جدی نشود . زندگیش رسیدن به توّهمِ حقیقت است و سوال، بر ملا کننده ی حقیقتِ توّهم . ژولیده در خود و ژکیده با خود ، می رود تا آنگاه مرگ بازدارد روح و گمان جنبنده اش را . آوارگی او از بی مأمنی و هجرتش از با مأواییست . حرفه ی او سوال و تولید معرفت است . زندگیش کشف و شهود معنا و کشکولش آماده به تأمل و خوانش .
مسافر بی موطن است . وطن : زمان در اسارت کشیدن امیال ذهن و آزادی جسم است . وطنِ مسافر، برگهاییست برای نگارش خوابهایی که برای رهایی می بیند . او هر گاه اراده کند خواب می بیند . هر روز از خود دور می شود و باز به خود بر می گردد . او فراموش می کند که وحشت، سدی است و جزم گرایی چفت و بستِ روانی ذهن و پرداخت به روایت است . او حتا فراموش می کند که باید و نباید ها را چه کند . قرار نیست به چیزی برسد یا به مرجعی برگردد . او از هیچ فرعی نیست . او خودِ راه است و اصالتش از راه . از سرگردانیهای انسان درکیهان برآشفته است . حضور او همراه با درکِ گوشه های مضحک و تراژیکِ وجود است .او نه می تواند فاعلی قدرت مدار باشد نه مفعولی قدرت پذیر . او از اجتماع گریزان شده و از عرف و رسانه هایی که هر دم دروغ می گویند بیزار . او گوش می دهد اما نعره نمی کشد، بر می تابد خود و سراسر دروغگو محیط را . ناخودآگاهش از سفاهت به سوی بصیرت و آگاهیش از حضوری ایجابی و پر تنش به حضوری خزنده و منطقی پیش می رود . او در عرصه است اما در تأویل عرصه و در تدارک خوابی است که می بایست بخشی از تاریخ را در آن به فراموشی بسپارد .
منزل او چادرِ آسمان و سکونتش در رهاییش . خراب آباد مسافر، تنهایی اش است . نوستالوژیا و غمی میان مسافر ، تبعیدی ، مهاجر ، زندانی و غریب، مشترک است و آن، دور شدن از تعلقات و غربتی است که هماره با انسان است . غربت تنهاییِ فلسفیِ انسان .
کسی می آید که مثل هیچکس نیست . یا شاید هست . یا شاید نیست . انتظار و تنهایی مسببین غم و توّهم اند . کسی نخواهد آمد اما ما خواهیم رفت . از خود و تعلقات خود خواهیم برید . چه اکنون و چه زمانی که مرگ فرا رسد . مرگ هراسی نیست مگر با خود نبردن تعلقات و مسافر برای سفر ، تنها خوابهای خود را به همراه می برد.
نویسندگانِ هنرمند، خالقان ِمعرفت ، کاشفان و پردازشگران وضعیت منتظرانه ی مسافرانند . خود،مسافرند . بدنبال جواب سوالهای هستی شناسانه، رهسپار ِسرزمینِ معانی شده اند .مسافر ، ویلانِ بودنِ خویش است . بدنبال زدودن چهره ی نازیبای انسان چه ها که می کشد . خواستگاههای معرفتی را درمی نوردد و می گوید که چه خواهد شد اگر کلمات را درحوزه های ذهنی به فراموشی بسپاریم و اگر اصالت وجودی و نژادپرستانه و ناصادقانه تاریخ را به فراموشی نسپاریم . پیگیرِ رفعِ غمِ خود و مسافران دیگر است . در تعقیب افشای حقیقت ِتوّهم و توّهمِ حقیقت است . نگران و هماره در راه است . بی مأمن و با مأواست . اتراق او در راه اندکی یادآوری و دقتی بر ادامه راه است . مدام خسته و کاملاً رها ، قید و بند وجودش تنها جبر وجود است و کافکا گونه زندگی را آنقدر با ارزش می شمارد که برایش جدی نشود . زندگیش رسیدن به توّهمِ حقیقت است و سوال، بر ملا کننده ی حقیقتِ توّهم . ژولیده در خود و ژکیده با خود ، می رود تا آنگاه مرگ بازدارد روح و گمان جنبنده اش را . آوارگی او از بی مأمنی و هجرتش از با مأواییست . حرفه ی او سوال و تولید معرفت است . زندگیش کشف و شهود معنا و کشکولش آماده به تأمل و خوانش .
مسافر بی موطن است . وطن : زمان در اسارت کشیدن امیال ذهن و آزادی جسم است . وطنِ مسافر، برگهاییست برای نگارش خوابهایی که برای رهایی می بیند . او هر گاه اراده کند خواب می بیند . هر روز از خود دور می شود و باز به خود بر می گردد . او فراموش می کند که وحشت، سدی است و جزم گرایی چفت و بستِ روانی ذهن و پرداخت به روایت است . او حتا فراموش می کند که باید و نباید ها را چه کند . قرار نیست به چیزی برسد یا به مرجعی برگردد . او از هیچ فرعی نیست . او خودِ راه است و اصالتش از راه . از سرگردانیهای انسان درکیهان برآشفته است . حضور او همراه با درکِ گوشه های مضحک و تراژیکِ وجود است .او نه می تواند فاعلی قدرت مدار باشد نه مفعولی قدرت پذیر . او از اجتماع گریزان شده و از عرف و رسانه هایی که هر دم دروغ می گویند بیزار . او گوش می دهد اما نعره نمی کشد، بر می تابد خود و سراسر دروغگو محیط را . ناخودآگاهش از سفاهت به سوی بصیرت و آگاهیش از حضوری ایجابی و پر تنش به حضوری خزنده و منطقی پیش می رود .
او در عرصه است اما در تأویل عرصه و در تدارک خوابی است که می بایست بخشی از تاریخ را در آن به فراموشی بسپارد .منزل او چادرِ آسمان و سکونتش در رهاییش . خراب آباد مسافر، تنهایی اش است . نوستالوژیا و غمی میان مسافر ، تبعیدی ، مهاجر ، زندانی و غریب، مشترک است و آن، دور شدن از تعلقات و غربتی است که هماره با انسان است . غربت تنهاییِ فلسفیِ انسان